♥دخترانه♥

♥خاطرات «۲»♥

سلام یک روز همین روزا داشتم میرفتم مشهد خوب ان وقت حالم خوب بود که یهو سرم قیج رفت افتادم بعد خانمی امد و کمک کرد وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم دیدم داداشم یه گوشه داره گریه میکه مامانم هم داره. قران می خونه بابام که خیلی باحال هی می گه دخترم حس می کنه من مردم نمی دونید چه قدر راجب این موضوع حساسن  بیدار شدم مامانم گفت :وای دخترم زنده هست  منم گفتم:مگه قرار بود بیمرم  اون گفت :نه مامان جان ایلان خوبی  منم گفتم: نه خیلی حالم بده دیدم یهو قش کرد  حالا کسی باید اینو بستری می کرد  ...
2 شهريور 1396

♥خاطرات «۱»♥

سلام یک اتفاق جالب برام افتاد داداشم ۱۰سالشه ۱۰سال باهام فاصله داره   خلاصه رفته بودیم خونه خالمون بعد گربه شو دید حالا گیر داده خاهر بیا واسم حیوان خانگی بگیر منم حوصلشو ندارم اما بازم رفتم  گرفتم دوتا سگ کوچولو  داداشتم خوشش میاد من خوشم میاد بیخودی نگران بودم    فعلا خدافظ  ...
28 مرداد 1396
1